اوایل ورود به دانشگاه تهران ( پردیس ابوریحان ) بود تصمیم گرفته بودم تا شیطنت را کنار گذاشته و پسر خوبی شوم از بچه های هم رشته و همکلاسی های زمان آموزشکده کرج فقط سعید و مصطفی برای دوره کارشناسی قبول شده بودند ، ابتدا از نزدیک شدن به من به شدت هراس داشتند اما ناگزیر چون هم اتاقی شده بودیم کم کم تغییرات را دیده و باور کردند که من آن پسر شر آموزشکده نیستم و صمیمیت ها شکل گرفت و دوست شدیم.
اواسط ترم اول بود که برای گفتگو با بچه های بسیجَ به ساختمان بسیج می رفتیم ولی به خاطر لباس ، تیپ و افکار متفاوت با کنایه ؛ تمسخر و ... آنها رو برو می شدیم برای نماز وقتی به مسجد می رفتیم متاسفانه از آن دوستان تند و تیز و پر ادعا خبری نبود و امور مسجد لنگ می زد و به خوبی انجام نمی شد لذا اولین جرقه تشکیل گروهی که بتواند امور مسجد و مراسمات را برعهده گیرد و از طرفی دارای افکار و منش متعادل بوده و مورد اعتماد همه دانشجویان حتی کسانی که ظاهر و تیپ مذهبی نداشتند ، باشد در ذهنم شکل گرفت با سعید و مصطفی مشورت کردم که مورد استقبال آن دو نیز قرار گرفت و گروه بچه های آسمان " سما " ( که البته سما مخفف اسم ما سه نفر بود ) پا به عرصه وجود گذاشت پس از مدتی ، چند تن دیگر از دوستان از جمله محمد ، رسول و چند نفر از خانم های دانشجو از جمله خانم میرزایی هم به ما ملحق گردیدند و گروه سما بالغ شد.
کم کم راه خود را از دوستان بسیج مستقل نموده و امور مسجد را با دفتر نمایندگی و حاج آقا رحیمی جلو بردیم.
آن ترم پر از خاطرات شیرین و شاهکارهای بچه های تازه کار سما بود که در ادامه نوشتن یکی دو مورد خالی از لطف نیست.
ابتدای شروع کار گروه سما سید ناصر آبیار مداح مراسمات بود هم خوش صدا و هم بسیار متین و معقول اما از شانس خوب گروه، سید در حال فارغالتحصیل شدن و پایان حضور در دانشکده بود. بنابراین اواخر ترم اول سید تنها گاه گاهی به مسجد میآمد.
القصه سه شنبه شبی تصمیم گروه بر خواندن مناجات حضرت امیر (ع) بود. به تلفن منزل سید زنگ زدیم ( ایشان ساکن خوابگاه متاهلی خارج از دانشکده بودند ) گفت شما شروع کنید من تا نیم ساعت دیگه خواهم رسید. به سعید گفتم شروع کن آهسته جلو برو تا سید برسد ، حاج سعید شروع به خواندن مناجات کرد چندی گذشت از سید خبری نبود من مثل اسپند روی آتش با استرس و اضطراب تا بیرون محوطه مسجد و جلوی ورودی دانشکده می رفتم و برمی گشتم و هر بار که وارد مسجد می شد سعید به من اشاره می کرد و من هم با اشاره می گفتم ادامه بده ، برای بار چندم داشتم از در مسجد خارج می شدم که جمله ای میخ کوبم کرد " السلام علیک یا مسلم ابن عقیل " با خودم گفتم یا خدا بجان خودم مناجات امیر، مسلم ابن عقیل نداشت احتمالا .... ، برگشتم و به سعید اشاره کردم ، تمام کن قربونت خیلی رفتی داداش...
از خنده آن شب دل درد گرفته بودم اگر اشاره نمی کردم سعید تا ته مفاتیح را یکجا و یک نفس می خواند.
سید هم آن شب نرسید....