انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

داستان سه نگاه


نخستین گوهری که از گنجینه غیب آشکار شد عقل بود:

گوهری شریف و والا و دانا و شناسا،شناسای خیر از شر و زیبایی از زشتی و درست از نادرست و آن گوهر نخست نگاهی کرد به آفریدگار خویش و او را دید که "جمیل و پر جلال و خیال انگیز و خوش آهنگ و موزون و متناسب" است، چندانکه در وصف نمی گنجد از این نگاه فرزندی زاده شد که نامش را "حُسن" نهادند و او همان عقل دوم است که مولانا گفت:

عقل اول راند بر عقل دوم

ماهی از سر کَنده گردد، نی ز دُم

و آنگاه عقل نگاهی دیگر کرد

 باز به پروردگار خویش

 و دید که چه اندازه "دلپذیر و دلپسند و دلدار و دلبر"است

و تمام وجودش یک آه و یک آرزو شد

که با او درآمیزد:

این یکی چون تشنه و آن دیگر چو آب

این یکی مخمور و آن دیگر شراب

مولانا

 

 

از این نگاه مشتاق بود که شور به رقص آمد

و شرار شعله کشید

و "عشق" پیدا شد و آتش به همه عالم زد

و نام دیگر عشق "نفس ناطقه انسانی" بود

که آن "حقیقت ذات آدمی" است

و سرانجام عقل نگاه سوّمی کرد

این بار به ذات خویش

و دریافت که نبود و آنگَه بود

و از این اندیشه بود و نبود به تشویش و تشویر افتاد

و از این نگاه محزون فرزندی به نام حُزن در سوک خانه هستی زاده شد.

که نام دیگرش "جسم" یا "صورت و هیولا" بود.

و این سه فرزند گفتند در جهان بگردیم

و هر یک جایگاه شایسته خویش را بیابیم

"حُسن" همچون شاهزاده ای، باشکوه و جلال و خدم و حشم

اقطار عالم را بگشت

تا به باغ جمال و بارگاه کمال یوسف رسید

و فریاد برآورد که

از این خوشتر جایی در جهان نیست

پس بر تخت هستی یوسف به پادشاهی نشست

چنانکه او را با یوسف هیچ تفاوت نبود و:

حُسنش به اتفاق ملاحت جهان گرفت

آری به اتفاق جهان می توان گرفت

حافظ

اما عشق با بالهای خیال، هفت اقلیم وصال را زیر پرگرفت

تا به حرمخانه قلب زلیخا رسید که

همچون زیارتگاهی در نور لطیف صبح می درخشید

و آنجا را حریمی معظم و میعادگاهی مکرم یافت

و همانجا مقیم شد و گفت:

مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید

وز آن غریب بَلاکِش خبر نمی آید

حافظ

و از آن سوی دیگر حُزن چون ابری اشکبار دیار به دیار پیش رفت

تا به کلبه احزان یعقوب رسید و آنجا بار بیفکند و گفت:

بار غم عشق او را گردون ندارد تحمل

چون می تواند کشیدن، این پیکر لاغر من

صفای اصفهانی

این داستان کوتاه

قصه دراز و پرماجرای جمله آدمیان در نمایشنامه هستی است

تا هر یک کدام نگاه را برگزینند

و از این رویا چه عبرت گیرند

و از این کتاب چه حکمت خوانند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد